دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

چه دردیست برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن ....



اینجا متروکه ای از قلب من است
چیزی دستگیرت نمی شود
پس وقتت را اینجا تلف نکن
و برو ....


و لطفا این وبلاگ را دنبال نکنید

پیام های کوتاه
  • ۲۵ آذر ۹۲ , ۱۳:۱۱
    من !
آخرین مطالب

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسمه تعالی

از بس اسمش رو آوردم دیگه دوستان نزدیکم خوب به علاقه و عشقم نسبت به او واقفند

آری مثل بیشتر شیعیان منم ارادت خاصی به امیر المومنین علی (ع) دارم 

بعضی ها هم بودند که می گفتند راست بگو نکنه فرد خاصی تو زندگیت هست که هی علی علی می گی و ... منم می گفتم به خود امام علی (ع) قسم منظور من خود امام علی (ع) است و فرد خاصی که تو فکر می کنی تو زندگی من نیست ...

وقتی دختر عموم بچه دار شد اول می خواست اسم پسرش رو علی بذاره ولی بعدا اسمش رو پوریا گذاشت و من به عمه ام گفتم اسم علی که قشنگ بود ، من اسم علی رو دوست دارم و عمه ام گفت تو بعدا اسم بچه ی خودت رو علی بذار البته اگه اسم شوهرت علی نباشه و منم سریع به عمه ام گفتم قربون دستت ول کن بعدا (البته به شوخی) می خوان بقیه اذیتم کنن و بگن پس بگو چرا علی علی می کردی 😂  ...ولی در کل خیلی به آقا (مینویسم آقا اما تو بخوان پدر🥰) ارادت دارم ...

حتی وقتی بابام داره فوتبال می بینه ، یه قسمت هاییش که طرفدارها می گن یا علی مدد ، همه حواسم می ره روی سمت اونا و همش منتظرم دوباره بگن یا علی مدد ...

 

علی (ع) همه ی زندگی منه ، پدرمه ، همه دار و ندارمه البته بعد از خدا .......و البته همه ی 14 معصوم ...

 

بعدا نوشت :

که البته اسم همسر هم شد علی 😍 و دوستان اذیت کردن که اینقدر علی علی گفتی که اسم شوهرت هم علی شد ، خخخخخخ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۷
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

دلم خیلی براش تنگ شده ، برای مهربونی هاش ، برای دفاع کردنش از من ، برای اینکه اذیتش کنم و قربون صدقه اش برم آخه خیلی بدش می اومد وقتی بهش می گفتم قربونت برم دعوام می کرد و می گفت من سنم بالاست و تو جوونی یعنی چی که می گی قربون من بری ... منم هروقت می خواستم حرصش رو دربیارم قربون صدقه اش می رفتم و فرار می کردم

هنوز نگاه پر از حسرتش جلوی چشمم هست وقتی می خواستم برم جمکران ... وقتی با غصه بدرقه ام می کرد و می گفت دعا کن منم حالم خوب بشه و بتونم باهات بیام ...

هنوز نگاه غم بارش جلوی چشمم هست که چه غصه ای می خورد که به خاطر مریضیش نمی تونست روزه بگیره ...

هنوز حرف هایش تو یادم هست ... وقتی که به بیمارستان رفت و مجبور شد نشسته نماز بخونه از این بابت ناراحت بود و به من سفارش می کرد که حواسم باشه چند روز نشسته نماز خونده تا وقتی حالش خوب شد همه رو دوباره ایستاده به جا بیاره اما نمی دونست که دیگه مجبوره تا آخر عمرش نشسته نماز بخونه

 

مامانی ! هنوز یادم هست وقتی می دیدی که به حجابم حساس هستم چقدر دلت می خواست چادری هم بشم و همش می گفتی تو که این قدر رو حجابت حساسی چقدر خوب می شد که چادر هم سر می کردی که دیگه این عالی می شد ... و چقدر خوشحالم که تا وقتی بودی من چادری شدم و به آرزوت رسیدی و نوه ات را چادری دیدی ...

مامانی خیالت راحت هنوز خاطراتت بریم زنده است و غصه و دلتنگی نبودت و جای خالیت در دلم مونده اما منو که می شناسی عادتم هست که خودم رو به بی خیالی بزنم و اجازه ندم اطرافیانم از غصه هایم بویی ببرند ...

خیلی دوستت دارم اما نمی دانم حالا که از دنیا رفته ای و اونجا از خطاهای من آگاهی یافتی هنوز هم دوستم داری و برام دعا می کنی یا ...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۳۱
بنده ی خدا

بسمه تعالی

خدا کنه فردا عید فطر نباشه ...

به این فکر می کنم که تا چند ساعت دیگه ماه مبارک رمضان تموم می شه دلم می گیره ... حس خوبی ندارم ...

خدایا اجازه بده امسال ماه رمضان 30 روز باشه و یه روز دیگه هم تو این ماه پر برکتت بمونیم و عید فطر جمعه باشه ....

لا اله الا الله ....................

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۱۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی


دیروز اتفاقات خاصی برای من و دوستانم افتاد
چون سال پیش به تئاتر "توبه نمی کنم" که کارگردانش سید جواد هاشمی بود رفتم و خیلی خوب غربت امام علی (ع) رو حتی در بین یارانش نشون دادند ، امسال هم تو اینترنت دنبال تئاتر گشتم و تئاتر " شانه های خسته" رو پیدا کردم و زنگ زدم جا رزرو کردم و به دوستانم هم خبر دادم و 8 تا دختر رفتیم برای تماشای تئاتر
وقتی در جای خود نشستیم ، یه دفعه صدای دست زدن تو سالن پیچید و من اول سید جواد هاشمی رو دیدم و خیال کردم چون کارگردان تئاتر هست و وارد شد مردم برای خوش آمد گویی دست زدند اما وقتی پشت سر سید جواد هاشمی رو دیدم تازه فهمیدم چرا مردم این قدر خوشحال شدند نگو پشت سر سید جواد هاشمی ، محمد خاتمی بود که وارد سالن شد برای تماشای تئاتر !!!
دوستان من هم گفتند پاشیم بریم و من می گفتم بابا برای چی بریم و صحنه رو خالی کنیم ... آخر سر دوستم زهرا به خواهرش زنگ زد و مشورت کرد که چکار کنیم و اون هم گفت برای چی برگردین بمونید و ببینید اطرافتون چه خبر هست ... 
بعضی از مردم که دیگه حال آدم رو بهم می زدند ، دختره همچنان جلوی محمد خاتمی رفته بود و باهاش صحبت می کرد که من به دوستانم که ما از دور داشتیم تماشا می کردیم گفتم با این تعظیم کردن و قیافه ای که دختره گرفته الانه که خاتمی رو بغل کنه !!!!!!! و یه پسره هم می گفت بالاخره به آرزوم رسیدم !!! (کاش کمی هم این جوری در پی امام زمانمون بودیم ...!)
تئاترش قشنگ بود (البته به مال سال پیششون نمی رسید !) اما تو تئاتر هم شعار های مشکوکی می دادند 
وسط تئاتر مردی که داشت نقش امام جماعت حوالی شام رو اجرا می کرد یه جا که مثلا از طرف مقابلش ترسیده بود سریع داد زد و گفت " نترسین نترسین ما همه با هم هستیم" و مردم تو سالن هم سریع برای این حرفش دست زدند ... خب این کارشون چه معنی می تونه داشته باشه جز ....
تئاتر هم آخرش به غربت امام علی (ع) رسید و اشک ها روان شد ...
وقتی تئاتر تموم شد خاتمی بلند شد و همه دست زدند و از سالن خارج شدند 
دوستان من هم طاقت نیاوردند این وضعیت رو ببینند و هیچ حرفی نزنند ...
یک آن دیدیم زهرا و فاطمه و مریم پیشمون نیستند و زنگ زدم به زهرا و شنیدم پشت تلفن داشت به عده ای می گفت برای شماها متاسفم ! من و بقیه دوستان هم ترسیدیم که الان دعوا می شه و تو راهرو می دویدیم و دنبال اونا می گشتیم و وقتی پیداشون کردیم ، فاطمه تعریف کرد که :
دویدم دنبال خاتمی و وقتی سوار ماشینش شد و بقیه مردم هم دور و اطرافش بودند داد زدم و سه بار بهش گفتم برات متاسفم و اون هم (به خاطر اینکه کم نیاره) فقط لبخند می زد و مردم هم بهم گفتند که برای خودت متاسف باش این همه جمعیت طرفدارش هستند و حالا شما دو نفر اینجا چی می گین و من هم گفتم ما دو نفر نماینده خیلی ها هستیم که اینجا نیستند و زهرا هم گفت برای شما ها متاسفم !!! 
(تو کل راه برگشت به فاطمه می گفتم خیلی نامردی منتظر نشدی ما هم برسیم و اون لحظه دیدن قیافه مردم و خاتمی رو از دست دادم!)
بعد هم منتظر شدیم کارگردان این برنامه که سید جواد هاشمی بود اومد و رفتیم سمتش و اون هم اولش فکر کرد می خوایم ازش تشکر کنیم و خیلی مودبانه به هممون سلام کرد !!!
بعد زهرا بهش گفت من از شما گله دارم ما شما رو یه انقلابی می دونستیم اما شما الان یه نفر که اینقدر خون به دل آقا کرده رو این جوری تحویل می گیرین سید جواد هم سریع قاطی کرد شماها چی دارین می گین کی گفته اون خون به دل آقا کرده شما با این حرفتون آقای خامنه ای رو نابود کردین !!! شما ها دارین جلو جلو می رین نه باید از ولایت عقب افتاد و نه جلو رفت شماها چی می گین (خوش به حال تو که پشت ولایتی!) آقای خامنه ای از اون تجلیل کرده ( یه تو دهنی این سید جواد می خواست دورغگوی ...) و زهرا هم داد می زد که نخیر اون خون به دل آقا کرده شما دارین اشتباه می گین و اوضاع داشت خراب می شد و من به زور زهرا رو کشیدم کنار و گفتم وقتی حرف حالیشون نیست ولشون کن (ترسیدم الان بیان زهرا رو بزنند) و حالا اون با من دعوا می کرد چرا منو کشیدی کنار و نذاشتی ادامه حرفم رو بگم ... منم می گفتم بابا دیدی که چه جوری سید جواد داشت همین جوری داد می زد و حرکت می کرد که بره و محل نمی داد به حرف های تو !( انگار براش مهم نبود که به ماها بخوره !)

آره دیگه دیروز واقعا اعصابمون بهم ریخت
و به این فکر کردیم که امام زمان (عج) از دست ما چه می کشد و چقدر ما در قبالش جهالت داریم .... به واقع باید کاری کرد .... خدایا کمکمان کن ... 



یا الله یا الرحمن یا الرحیم یا مقلب القلوب ثبت فلبی علی دینک ....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۳۸
بنده ی خدا