بسمه تعالی
چقدر این متن به حال این روزهام می خوره ...
مدت هاست که دیدم را تغییر دادهام
و دیگر از جنبه عاطفی به مسائل نگاه نمی کنم؛
در پرده اول
شاید بعدا اشکم در بیاید.
شاید بعدا حسرت بخورم
که چرا مهربانی بیشتری به خرج ندادم.
اما داستان همان است.
حالا کمی دنیای سنگ ها را می شناسم.
می گویم کمی، چون هنوز سنگ و سخت و سفت نشده ام
و گمان می کنم تا سنگ شدن،
راه درازی در پیش است. البته،
در مسیر سنگ شدن گام بر نمی دارم.
اما وقتی در حال پیشروی هستی،
باید داستان های زیادی را بشنوی
و آزمون و خطا داشته باشی.
در این آزمون ها فهمیدم که باید کمی سنگ و سرد بود
و اگر دائما آتش باشی، خواهی سوخت.
گرمایت شاید کمی انرژی بخش باشد،
اما نمی توان تا ابد آتش ماند.
همانطور که نمی توان تا ابد سنگ بود
یا مثل آنان رفتار کرد. حالا فکر می کنم
یک تاس شده ام. یک رویم سنگ است.
یک رویم آتش. هربار به سنگ ها نگاه می کنم
حس می کنم درونشان یک آدم می بینم.
آدمی که تلاش کرد بخش آتشین وجودش خاموش نشود،
تبدیل به سنگ نشود، اما پیروز نشد.
امیدوارم شناختم از دنیای سنگ ها
به همینجا محدود شود.
من استعداد سنگ شدن را ندارم. می دانم!