بسمه تعالی
امروز که در خانه ات را باز دیدم
دلم باز هوای آن روز ها را کرد که وقتی از بیرون به خانه می آمدم
اول می آمدم پیش تو و حضورم رو اعلام می کردم
و وقتی می دیدم کسی پیشت هست
خیالم راحت می شد و
باز به پیله ی تنهاییم می گریختم
دلم می خواست بودی و باز هم مهمان خانه ات می شدم
و تو را با نگاه مهربانت نظاره می کردم که منتظر آمدن من بودی ...
آه که چه زود گذشت ، هنوز باورش سخت است
هفته ی بعد سه سال نبودنت ، کامل می شود ...
و من هنوز خاطرات رفتنت را فراموش نکرده ام....
هنوز هم وقتی به جمکران می روم
چشمان پر ز حسرتت جلوی دیدگانم رژه می رود
که چه با حسرت می گفتی برای سلامتی ات دعا کنم
تا تو هم بتوانی هفته ای با من همراه شوی...
راستی ببخش مرا ، ببخش که هرچه اطرافیان بهم گفتن
روز آخری که کنارت بودم جلوی دیدگانت گریه نکنم
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ...