بسمه تعالی
دیشب پسرها تو کاروان می خواستند بخونند ... سید اجازه نداد ، ترسید و گفت دشمن تراشی نکن
پسره لجش گرفت و گفت من تو گلوم گیر کرده امشب نخونم فردا شب می خونم ، فردا شب نخونم پس فردا شب می خونم ... پنهونی خنده ام گرفت (البته دست من هم تو کار بود ، به خانم صادقی گفتم که به آقایون بگه شروع کنند به خوندن ....)
دوست داشتم مثل سال پیش همه با هم می خوندیم ، چقدر سال پیش خندیدیم ، به قول خود پسره که برای بقیه دوستانش تعریف می کرد سال پیش تا جاهای خیلی باریکی پیش رفتیم ...
و ما دخترها ته اتوبوس دست می زدیم و قش قش (البته بی صدا) می خندیدیم مخصوصا که غرق در خوندن بودیم و هیچ کدوم نفهمیدیم صاحب کاروان دم مغازه ی سوهان فروشی جا مونده و مقداری که دور شدیم برادرش ایستاد و گفت ممد آقا جاموند ... یادش بخیر چقدر خندیدیم و فاطمه خانم بهش گفت اینقدر گفتی اگه دیر بیاین جاتون می ذاریم که خودت جا موندی ... تا دو سه هفته نمی گفت اگه نیاین جاتون می ذاریم و می ریم ...
اما امسال بی بهره بودیم ... خیلی حیف شد ...راضیم به رضای حق ... خداجونم شکرت
۲ سال بعد نوشتم: خدابیامرزه صاحب کاروان را ... از دنیا رفت ! یاد باد آن روزگاران ... یاد باد ...