دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

چه دردیست برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن ....



اینجا متروکه ای از قلب من است
چیزی دستگیرت نمی شود
پس وقتت را اینجا تلف نکن
و برو ....


و لطفا این وبلاگ را دنبال نکنید

پیام های کوتاه
  • ۲۵ آذر ۹۲ , ۱۳:۱۱
    من !
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسمه تعالی

دیشب پسرها تو کاروان می خواستند بخونند ... سید اجازه نداد ، ترسید و گفت دشمن تراشی نکن

پسره لجش گرفت و گفت من تو گلوم گیر کرده امشب نخونم فردا شب می خونم ، فردا شب نخونم پس فردا شب می خونم ... پنهونی خنده ام گرفت (البته دست من هم تو کار بود ، به خانم صادقی گفتم که به آقایون بگه شروع کنند به خوندن ....)

دوست داشتم مثل سال پیش همه با هم می خوندیم ، چقدر سال پیش خندیدیم ، به قول خود پسره که برای بقیه دوستانش تعریف می کرد سال پیش تا جاهای خیلی باریکی پیش رفتیم ...

و ما دخترها ته اتوبوس دست می زدیم و قش قش (البته بی صدا) می خندیدیم مخصوصا که غرق در خوندن بودیم و هیچ کدوم نفهمیدیم صاحب کاروان دم مغازه ی سوهان فروشی جا مونده و مقداری که دور شدیم برادرش ایستاد و گفت ممد آقا جاموند ... یادش بخیر چقدر خندیدیم و فاطمه خانم بهش گفت اینقدر گفتی اگه دیر بیاین جاتون می ذاریم که خودت جا موندی ... تا دو سه هفته نمی گفت اگه نیاین جاتون می ذاریم و می ریم ...

اما امسال بی بهره بودیم ... خیلی حیف شد ...راضیم به رضای حق ... خداجونم شکرت 

 

۲ سال بعد نوشتم: خدابیامرزه صاحب کاروان را ... از دنیا رفت ! یاد باد آن روزگاران ... یاد باد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۲ ، ۱۹:۲۲
بنده ی خدا

بسمه تعالی

تا حدودی فهمیده بودم که امروز کمی تو حسینیه جشن داریم به بهانه ی میلاد پیامبر که به روایتی هست !

برای همین راهی مکتب شدم .

خانم بعد از درس دادنش کمی توصیه درباره نهم ربیع الاول کرد و گفت چون دیگه تو ایام جشن هستیم خانم امیری کمی مولودی می خونه ...

خانم امیری از امام زمان (عج) و پیامبر (ص) خوند و آخرش شروع کرد به ذکر علی علی (ع) گفتن و دست زدن (خوشحال شدم) و ... مداح ها به سمتی که خانم جون نشسته بود نگاه می کردند و می خندیدند و علی علی می خوندند ...

منم زیر لب همراه بقیه علی علی می گفتم و بغضم گرفت و دوست داشتم همینجوری که دست می زنم اشک هام رو هم روان می کردم اما خودم رو نگاه داشتم و سرم رو انداختم پایین و کمی اشکم اومد ....

آخر مجلس به خانم امیری گفتم دلت طاقت نیاورد علی علی (ع) خوندی ، خندید گفت آره .....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۲ ، ۱۴:۵۳
بنده ی خدا

بسمه تعالی

خنده های دروغی یا بهتر بگم خنده های الکی زیادی رو متحمل شده ام اما سخت ترین خنده ی الکیم رو دیروز جمعه 20 دی ماه سال 92 تجربه کردم خنده ای که دوست داشتم همون لحظه از شرش راحت می شدم و زار زار گریه می کردم اما به یاری خدا تحمل کردم و در سیده ملک خاتون روانش کردم ...

حتی سخت تر از زمانی که بعضی از فامیل متعجب از خنده ی من در دو سه روز بعد از فوت مادربزرگم ، بهم گفتن راحت با مرگ مادربزرگت کنار اومدی و هیچ کدامشان معنی این خنده ها رو نفهمیدن و من باز هم در مقابل حرفشان که دلم را به درد آورد لبخند زدم ....

اما هیچ کدام به سختی خنده ی دیروز نبود ..............


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۲ ، ۲۲:۱۶
بنده ی خدا

بسمه تعالی

امروز اوضاعم خیلی خراب بود فقط دلم گریه می خواست ... بچه ها بهم می گفتند چی شده و من لبخند می زدم لبخندی سخت تر از گریه ... لبخندی با چشمان پر از اشک ... لبخندی پر از فریاد ... لبخند می زدم و دیگر قادر به حرف زدن نبودم چون اگه یه کلمه می خواستم چیزی بگم دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم و همون جا می زدم زیر گریه و همه رو حسابی نگران می کردم ... فقط تونستم یه پیام بدم به زهرا که اونجا بود : 

این روزها زیاد بگو سلام بر علی (ع) چون این روزها تو مدینه سلامش بی جوابه ...

رفتم و یادم رفت بهش بگم گوشیت رو نگاه کن و اومدم بیرون و با اجازه ای که از مامانم گرفتم راهی سیده ملک خاتون شدم و دوستان ازم پرسیدن کجا ولی چیزی نگفتم و گفتم تو نفیس کار دارم ، فاطمه که دیگه حرصش دراومده بود ... کمی که ازشون فاصله گرفتم یادم افتاد و برگشتم رو به فاطمه گفتم به زهرا بگو گوشیش رو نگاه کنه فاطمه هم سریع برگشت تو حسینیه ، خنده رو لبهام اومد آخه اخلاقش رو می دونم با خودم گفتم الان به زهرا می گه زود ببین چی گفته و دوباره با خودم گفتم الانه که اونا درباره من حرف بزنند و دیگه بی خیال شدم و راهی سیده ملک خاتون ... فقط کنار ضریح ایستادم و مداحی هم تو گوشم و گریه کردم ... یاد جمکران سه شنبه ام افتادم که با حسرت تو راه گریه می کردم و رو شیشه ی بخار گرفته اتوبوس می نوشتم "مادرم زهرا" ....

بعد هم رفتم کنار قبور شهدا و گریه کردم و بعد برای نماز راهی مسجد شدم 

و دیگه تو مسجد به بعد کمی حالم بهتر شد و تو مسجد از زهرا پرسیدم چی درباره من گفتید و لو نداد و فقط گفت فاطمه پرید رو گوشیم ... گفتم که می شناسمش ...

خدایا شکر 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۲۱:۱۴
بنده ی خدا

بسمه تعالی

درد یتیمی را هرساله در 21 رمضان احساس کرده ام ......
و درد بی درمان را این روزها که دستان پدر بسته شد ........

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۲ ، ۲۰:۱۹
بنده ی خدا

بسمه تعالی

مادرم !

همیشه در گوشم زمزمه کردی کار امروز را به فردا وامگذار که "همیشه زود دیر می شود" 

تا دیر نشده برای کربلایی شدنم دعا کن 

شاید دیگر فردایی نداشته باشم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۲ ، ۲۳:۰۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

امروز جمعه است ، روز شماست ولی نمی دانم چرا جمعه ها همیشه تعطیل است ! ...

و این جمعه تعطیل تر از جمعه های قبل ... حتی کلاس جوان هم تعطیل بود ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۲ ، ۲۰:۱۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی

یا امام حسین به آنکه مرا خلق کرد قسم که با اجازه ی خودش نه فقط محرم و صفر بلکه تا جان در بدن دارم ، همیشه به پای شب ماتمت می مانم 

برای غربت جدت ، پدرت ، مادرت ، برادرت ، خودت و همه ی اهل بیت و فرزندانت ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۲ ، ۱۷:۱۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی

دیشب مامانم یکی از لباس مشکی هام رو که شسته بودیم رو داشت پهن می کرد ، گفت کی قراره دیگه مشکیت رو دربیاری ، حالم بهم خورد از بس مثل کلاغ سیاه دیدمت ... (البته به شوخی !)

اما از دل من بی خبر است که برایش در آوردن این لباس بعد از دو ماه چقدر سخته ... اصلا باورم نمی شه دوماه گذشته ، خیلی زود گذشت ... از سال پیش هم زودتر ...

و واقعا هم چقدر زود دیر می شود ... چقدر زود آدم فرصت ها را از دست می دهد ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۳۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی

به به چقدر خوبه دیگه کسی آدرس اینجا رو نداره

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۲ ، ۱۶:۱۶
بنده ی خدا