بسمه تعالی
۱۳ سال عین باد گذشت
چشمی بر هم زدیم و ایام گذشت...
خاطراتت در جلوی دیدگانم رژه می روند...
کاش عکس ها هم نفس می کشیدند...
وقتی به عکست نگاه می کنم
احساس می کنم
می خواهی حرف بزنی
اما نمی توانی
چشمانت پر از حرف ناگفته است
چه می خواهی بگویی
که توان گفتنش را نداری...
داغ فراقت هنوز هم در قلبمان سنگینی می کند
و روز رفتنت دلگیر ...
نه ، فراموش نشدی و نخواهی شد
قبول دارم مثل قبل زیاد خاطراتت را مرور نمی کنم
اما دلیل بر فراموشی نیست ...
شاید دلیلش برای فرار از ماندن در گذشته ...
یا فرار از روان شدن اشک ها باشد ... بماند
اما تو بدان فراموشی نیست ...
کمتر به سرخاکت می آیم
می دانم
اما چه کنم که دگر نایی نیست ...
تو هم که آنجا تنها نیستی
آقاجون که بود
و حدود پنج سال است که مامانی را هم کنار خود داری
آری مامانی ، مادربزرگی که حالا ما نداریمش
و تو کنار خود داریش ...!
مادربزرگی که مریضی اش
و به واسطه آن رسیدن مرگش
را همیشه از داغ فراق تو دانسته ایم
آری مرگ تو جدا از فراق خودت
مادربزرگ را هم از ما گرفت ...
مشکلات بعد از رفتنت زیاد شد
اما هیچ کدام داغش سنگین تر از
رفتن مادربزرگ از کنار ما نبود ...
حال شما در کنار هم هستید
و ما ناراحت از نداشتن شماها در کنار خویش
مادرم وقتی بچه بودم می گفت
یه روز به ما هم دعوت نامه میدهند
و ما هم می رویم به سوی افرادی که از این دنیا رفتند و دیگر بازگشتی ندارند ..
و حال من گاهی خیلی دلم تنگ می شود
برای رسیدن دعوت نامه ........