پنجشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۲۱ ب.ظ
سخت بود ... سخت گذشت ...!
بسمه تعالی
وقتی بی قراری و گریه های ناتمامم را دید ، آن زمان که دستان تو را گرفته بودم و در میان هق هق گریه التماست می کردم تا طاقت بیاری تا به خانه برسیم ، می خواست دلداری ام بدهد ، مرد پرستار در آمبولانس را می گویم ، می گفت آروم باشین مرگ حقه و دست خداست و ...
در میان اشک بهش گفتم اره مرگ حقه اما دیدن اینکه عزیزت داره کنارت جون می ده و کاری ازت برنمی یاد سخته ...
سکوت کرد چون دیگه جوابی برایم نداشت ...
حالا از اون اتفاق 1 سال و 5 ماه می گذرد ... ولی من هرگز نگاه های اخرت را از یاد نمی برم ...
بعدا نوشتم : و الان ۸ سال و حدود ۳ ماه می گذرد و هنوز نگاهش در جلوی دیدگانم است ... فقط ... فقط عادت ندارم به جار زدن درد و ماتمم ....
۹۲/۰۸/۳۰