بسمه تعالی
مادرم !
همیشه در گوشم زمزمه کردی کار امروز را به فردا وامگذار که "همیشه زود دیر می شود"
تا دیر نشده برای کربلایی شدنم دعا کن
شاید دیگر فردایی نداشته باشم ...
بسمه تعالی
مادرم !
همیشه در گوشم زمزمه کردی کار امروز را به فردا وامگذار که "همیشه زود دیر می شود"
تا دیر نشده برای کربلایی شدنم دعا کن
شاید دیگر فردایی نداشته باشم ...
بسمه تعالی
امروز جمعه است ، روز شماست ولی نمی دانم چرا جمعه ها همیشه تعطیل است ! ...
و این جمعه تعطیل تر از جمعه های قبل ... حتی کلاس جوان هم تعطیل بود ...
بسمه تعالی
یا امام حسین به آنکه مرا خلق کرد قسم که با اجازه ی خودش نه فقط محرم و صفر بلکه تا جان در بدن دارم ، همیشه به پای شب ماتمت می مانم
برای غربت جدت ، پدرت ، مادرت ، برادرت ، خودت و همه ی اهل بیت و فرزندانت ...
بسمه تعالی
دیشب مامانم یکی از لباس مشکی هام رو که شسته بودیم رو داشت پهن می کرد ، گفت کی قراره دیگه مشکیت رو دربیاری ، حالم بهم خورد از بس مثل کلاغ سیاه دیدمت ... (البته به شوخی !)
اما از دل من بی خبر است که برایش در آوردن این لباس بعد از دو ماه چقدر سخته ... اصلا باورم نمی شه دوماه گذشته ، خیلی زود گذشت ... از سال پیش هم زودتر ...
و واقعا هم چقدر زود دیر می شود ... چقدر زود آدم فرصت ها را از دست می دهد ...
بسمه تعالی
دارم کارهایش را یواش یواش انجام می دم ؟ کار چی ؟ تخته کردن این وبلاگ ....
بعدا نوشتم : فعلا منصرف شدم از تخته کردن
بعدا نوشتم : به جای تخته کردن وبلاگ آدرس وبلاگ رو عوض کردم ، لازم بود به خاطر خیلی مسائل
بسمه تعالی
یه روز یکی از دوستانم اومد پیشم و
ازم پرسید : تو بلدی ببافی ؟
گفتم : آره
به وجد آمد و پرسید : چند وقته که می بافی ؟
به دیوار رو به رویم زل زدم و آرام گفتم : به سال ها پیش برمی گردد ، قدیم ها بافته بودم و به دلایلی رهایش کرده بودم و حالا دارم دوباره می بافم .
با حالت کنجکاوی فراوان که سعی می کرد بروزش ندهد پرسید : حالا چی بود اینی که می گی قدیم ها بافته بودی ؟
سکوت بینمان حکمفرما شد اما نگاه پرسشگرش را از روی صورتم برنمی داشت .
خیلی خونسرد پاسخ دادم : پیله ی تنهایی ام ...
هاج و واج مرا نگاه می کرد ...
خنده ام گرفت ، خنده ای تلخ تر از هزار خنده ... خنده ای که با آن از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم ...
ادامه دادم : مدت ها بود که پیله ی تنهایی ام را که خودم بافته بودم را رها کرده بودم و حالا احساس می کنم دوباره بهش نیاز دارم و حالا که کمی بزرگتر شده ام دیگر آن پیله برایم تنگ شده است و حال دارم دوباره یک پیله ی جدید می بافم ....
سکوت کرد ... سکوت کردم ... بلند شد که برود ، گفتم کجا ؟
گفت : گاهی رفتن بهتر از ماندن است ...
گفتم : همانند سکوت که یه وقت هایی بالاتر از فریاد است ؟
گفت : کاش سکوت می کردی ...
گفتم : نگاه پرسشگر تو این اجازه را به من نداد ...
دیگر چیزی نگفت ، سرش را پایین انداخت و رفت
و من در بدرقه اش آرام زیر لب گفتم : برو ، می دانستم می روی ، می دانستم ... من سالیان درازی است که به تنهایی عادت کرده ام ، شاید به اندازه ی تمام عمرم ...
بسمه تعالی
من نمیخواستم غمگینی درونم را نشان دهم
اما ﺍﻣـــــﺎﻥ از این ﭼﺸـــــــم هــــا،
از این ﭼﺸـــــــم هــای ﺩﻫــﻦ ﻟـــﻖ
بسمه تعالی
می دانی وقتی می خوابم و بعد که بیدار می شوم به چی پی می برم ... تازه می فهمم چقدر افکارم پریشان است و حواسم به جاهای مختلفی پرت است ...
این قدر خواب های مختلف از اتفاقات روز یا چیزهایی که بهش فکر می کنم یا منتظرم اتفاق بیفتند می بینم که شاید آخر شب یادم بیفته که عه دیشب چنین خوابی هم علاوه بر بقیه خواب ها دیدم ...
از روسری سفید در شهادت پوشیدن ، از پرسیدن بابا از من که نمی خوای لباس مشکیت را دربیاری ، از صحبت سمیه با من ، صحبت کردن با الهام و خیلی چیزهای دیگر که الان ! در خاطرم نیست ....
امروز هم بعد از نماز صبح که خوابیدم یه آن صدای مادرم رو شنیدم که گفت خیلی گرمه دام خفه می شم بخاری رو خاموش کن و من هم پاشدم خاموش کردم و خوابیدم و صبح که بیدار شدم شکایت والدین از من که خیلی سردمون بود چرا بخاری رو خاموش کردی .... !!!
امیدی به بهبودی هست آیا .....