چی می بافی؟
بسمه تعالی
یه روز یکی از دوستانم اومد پیشم و
ازم پرسید : تو بلدی ببافی ؟
گفتم : آره
به وجد آمد و پرسید : چند وقته که می بافی ؟
به دیوار رو به رویم زل زدم و آرام گفتم : به سال ها پیش برمی گردد ، قدیم ها بافته بودم و به دلایلی رهایش کرده بودم و حالا دارم دوباره می بافم .
با حالت کنجکاوی فراوان که سعی می کرد بروزش ندهد پرسید : حالا چی بود اینی که می گی قدیم ها بافته بودی ؟
سکوت بینمان حکمفرما شد اما نگاه پرسشگرش را از روی صورتم برنمی داشت .
خیلی خونسرد پاسخ دادم : پیله ی تنهایی ام ...
هاج و واج مرا نگاه می کرد ...
خنده ام گرفت ، خنده ای تلخ تر از هزار خنده ... خنده ای که با آن از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم ...
ادامه دادم : مدت ها بود که پیله ی تنهایی ام را که خودم بافته بودم را رها کرده بودم و حالا احساس می کنم دوباره بهش نیاز دارم و حالا که کمی بزرگتر شده ام دیگر آن پیله برایم تنگ شده است و حال دارم دوباره یک پیله ی جدید می بافم ....
سکوت کرد ... سکوت کردم ... بلند شد که برود ، گفتم کجا ؟
گفت : گاهی رفتن بهتر از ماندن است ...
گفتم : همانند سکوت که یه وقت هایی بالاتر از فریاد است ؟
گفت : کاش سکوت می کردی ...
گفتم : نگاه پرسشگر تو این اجازه را به من نداد ...
دیگر چیزی نگفت ، سرش را پایین انداخت و رفت
و من در بدرقه اش آرام زیر لب گفتم : برو ، می دانستم می روی ، می دانستم ... من سالیان درازی است که به تنهایی عادت کرده ام ، شاید به اندازه ی تمام عمرم ...