دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

چه دردیست برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن ....



اینجا متروکه ای از قلب من است
چیزی دستگیرت نمی شود
پس وقتت را اینجا تلف نکن
و برو ....


و لطفا این وبلاگ را دنبال نکنید

پیام های کوتاه
  • ۲۵ آذر ۹۲ , ۱۳:۱۱
    من !
بایگانی
آخرین مطالب

بسمه تعالی

خوب است که مادرم نمی داند

که مدتیست من هم مثل او شده ام

خوشحالم که نمی داند وگرنه نگرانم می شود

که من هم مدتیست 

ریتم خوابم بهم خورده و 

گاهی فکر و خیال نمی گذارد

تا صبح بخوابم

و گاهی هم نمی فهمم چقدر 

از شب را مفید خوابیده ام 

و چقدرش در فکر و خیال بیدار مانده ام...

و صبح گاهی از این نامنظمی خواب 

کلافه می شوم .....

 

خوشحالم که نمی داند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۹ ، ۰۱:۲۱
بنده ی خدا

بسمه تعالی

فقط خدا می داند که چقدر دلتنگت هستم ....

باورم نمی شود ...

چقدر ایام زود می گذرد ...

هشت سال از نبودنت در کنارم می گذرد ...

و امسال باز هم روز تولدت ،

جای خالی ات رنجم می داد ...

و اما ...

باز هم سکوت مهمان زبانم بود ....

 

 

چقدر زیباست برایم

سفت نگه داشتن چادرت

که مبادا حتی وقت خوردن 

از سرت بیفتد ....

عزیز دلم .... مادربزرگ مهربانم ....

دعایم کن

تو را به خدا

مثل همیشه 

برایم دعا کن که خیلی محتاجم .........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۸
بنده ی خدا

بسمه تعالی

زده ام به جاده خاکی....
صبح ها تا لنگ ظهر خواب
شب ها تنها بیدار و سردرگم
مقصد کجاست
نمی دانم
باز انگار وسط جاده گیر کرده ام
و راه درست را از نادرست گم کرده ام
به دنبال چراغ راهنمایی می گردم
تا به سوی آن بشتابم...
اما
اما پاهایم انگار توان دویدن را ندارد
مرا چه شده است
چرا توانی برای حرکت ندارم
خدایا نمی دانم
این بار امتحان است یا تنبیه
هرچه هست
خیلی سخت است
تحملش برای برای قلب من سنگین است
توانم را گرفته
خدایا کاری بکن
به فریادم برس
به فریادی که در درونم شعله ور است
و درونم را به آتش کشیده
اما فریاد زبانم شده سکوت ...
سکوتی بالاتر از فریاد
که دارد نفسم را می گیرد ...
گاهی احساس خفگی می کنم
و چه ظاهر آرام و خندانی دارم ....
گاهی با ناله ی دیگران
من هم ناله ای سر میدهم
اما این ناله ها کوتاه است
کوتاه است و حریف این شعله ی سوزان
درونم نمی شود...
خدایا هلم بده
به سوی خودت
من که از پا افتاده ام
توان حرکتش از من ساقط شده
تو مرا باز به سوی خودت
هل بده و
در آغوش پر ز رحمتت جایم بده
خدایا به داد فریاد این دلم برس....
《 فاغث یا غیاث المستغیثین 》

 

الهی و ربی من لی غیرک....😭😭😭😭

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۴
بنده ی خدا

بسمه تعالی

چند ماه است که دوباره نوشتن را کنار گذاشته ام

اما امشب دیگر طاقت نیاوردم ...

نه از غم ها و دل تنگی ها و دل گرفتگی ها نوشتم

نه از شادی ها و خوشی ها و اتفاقات جدید در زندگی ام ...

نه از هجمه هایی که مثل توده در ذهنم می پیچد

و احساس خفگی می کنم

و نه از شروع مرحله ی جدیدی در زندگی ام به نام "ازدواج"

اما گاهی مثل امشب دیگر طاقتم طاق می شود 

و رو می اورم به نوشتن

 که به فرموده ی مولایم امام صادق (ع) 

"نوشتن دل را آرام می کند."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۲
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

وقتی مداح می گوید 
دارد سفره ی عزای ارباب جمع می شود
احساس می کنم
بر روی سفره ای نشستم
و می خواهند آن را به زور
از زیر پایم بیرون بکشند
و من دارم تلاش می کنم
برای بیرون نرفتن از این سفره ...
با این احساس بغض دوباره مهمان گلویم می شود
و دوباره به اربابم التماس می کنم
برای اینکه رهایم نکند 
و در لحظه لحظه ی زندگی ام
زیر سایه ی خودش باشم ...
رهایم نکند ...
به دادم برسد ‌...
و دلم روشن است
که بی جوابم نمی گذارد 
و مثل همیشه هوای این نوکر ناخلفش را دارد ...
مثل گذشته ها که التماسم را بی جواب نگذاشت ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۱۹
بنده ی خدا

بسمه تعالی
آخرهای ماه صفر هست
خودش مداح است
۵ روز مادرش در خانه روضه گرفته
می گفت به مادرم گفتم کاش به جای الان
۵ روز در ماه ربیع مراسم می گرفتی
تا به جای روضه ، برای مردم مولودی بخوانیم
مردم خسته شدند اینقدر توی سر خود زدند و گریه کردند
ازم پرسید خسته نشدند؟
گفتم نه
گفت پس بیا این چند روز خونه ی مادرم گریه کن
گفتم دوست دارم اما فرصت نمی کنم...
****
امشب باز هم یاد حرفش افتادم
باز هم در دلم خطاب به او و همه ی عالم می گویم :
" تا وقتی که از غم اربابم نمیرم ، از گریه در مصیبتش خسته نمی شوم.

 هرگز ان شاءالله ..."
... الهی آمین ...

و دوباره گوش می سپارم به مداحی :
جلوی آیینه خودمو می بینم
خیلی تغییر کردم
جدی جدی با روضه های تو
خودمو پیر کردم....


و اشک است که دوباره مهمان چشمانم می شود
تا قلبم را کمی آرام کند....


ربیع می شود و
آغاز جشن ها ...
اما خدا می داند
که آغاز می شود دوباره
برایم اشک های پنهانی ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۱۶
بنده ی خدا

بسمه تعالی
۱۳ سال عین باد گذشت
چشمی بر هم زدیم و ایام گذشت...
 


خاطراتت در جلوی دیدگانم رژه می روند...
کاش عکس ها هم نفس می کشیدند...
وقتی به عکست نگاه می کنم
احساس می کنم
می خواهی حرف بزنی
اما نمی توانی
چشمانت پر از حرف ناگفته است
چه می خواهی بگویی
که توان گفتنش را نداری...
داغ فراقت هنوز هم در قلبمان سنگینی می کند
و روز رفتنت دلگیر ...
نه ، فراموش نشدی و نخواهی شد
قبول دارم مثل قبل زیاد خاطراتت را مرور نمی کنم
اما دلیل بر فراموشی نیست ...
شاید دلیلش برای فرار از ماندن در گذشته ...
یا فرار از روان شدن اشک ها باشد ... بماند
اما تو بدان فراموشی نیست ...
کمتر به سرخاکت می آیم
می دانم
اما چه کنم که دگر نایی نیست ...
تو هم که آنجا تنها نیستی
آقاجون که بود
و حدود پنج سال است که مامانی را هم کنار خود داری
آری مامانی ، مادربزرگی که حالا ما نداریمش
و تو کنار خود داریش ...!
مادربزرگی که مریضی اش
و به واسطه آن رسیدن مرگش
را همیشه از داغ فراق تو دانسته ایم
آری مرگ تو جدا از فراق خودت
مادربزرگ را هم از ما گرفت ...
مشکلات بعد از رفتنت زیاد شد
اما هیچ کدام داغش سنگین تر از
رفتن مادربزرگ از کنار ما نبود ...
حال شما در کنار هم هستید
و ما ناراحت از نداشتن شماها در کنار خویش
مادرم وقتی بچه بودم می گفت
یه روز به ما هم دعوت نامه می‌دهند
و ما هم می رویم به سوی افرادی که از این دنیا رفتند و دیگر بازگشتی ندارند ..‌
و حال من گاهی خیلی دلم تنگ می شود
برای رسیدن دعوت نامه ........

 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۴۹
بنده ی خدا

بسمه تعالی

انتقام گرفتن !

انتقام تمام شمشیرهایی  که برای خدا زد را گرفتن ...

آن زمان که از دم مسجد تا خانه 

که فاصله اش اندک بود

چندین بار به زمین افتاد ..................

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی

جمعه ی دوم هم 

دلم گرفته بود

و تا منزل پیاده آمدم

دوست نداشتم برسم خانه

دلم می خواست راه طولانی تر بود و 

باز هم قدم می زدم

و فکر می کردم...

به گذشته ، به حال ، به آینده ...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۱۰
بنده ی خدا

بسمه تعالی

دیشب تا حدود ساعت ۱۱ شب

در حسینیه مشغول کارهای 

دکور "فاطمیه" بودیم

خسته شده بودم و

وقتی به خانه رسیدم

دیگر نای هیچکاری نداشتم

و فقط می خواستم بخوابم

اما خوشحال بودم و سرحال!

حس و حال خوبی داشتم

چون دلم آرام گرفته بود

و خوشحال بود

برای اندکی کنیزی ...

آدم برای کاری که بهش علاقه دارد

خستگی اش از آن کار هم برایش شیرین است

دیگر چه برسد به 

کنیزی کوچکی برای "حضرت مادر فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) "

 

جانم به فدایت مادرجان ...

 

بهترین و لذت بخش ترین شغل در همه ی عالم : 
کنیز حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بودن است {ان شاءالله تا ابد ❤}

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۶:۳۲
بنده ی خدا