بسمه تعالی
دارم کارهایش را یواش یواش انجام می دم ؟ کار چی ؟ تخته کردن این وبلاگ ....
بعدا نوشتم : فعلا منصرف شدم از تخته کردن
بعدا نوشتم : به جای تخته کردن وبلاگ آدرس وبلاگ رو عوض کردم ، لازم بود به خاطر خیلی مسائل
بسمه تعالی
دارم کارهایش را یواش یواش انجام می دم ؟ کار چی ؟ تخته کردن این وبلاگ ....
بعدا نوشتم : فعلا منصرف شدم از تخته کردن
بعدا نوشتم : به جای تخته کردن وبلاگ آدرس وبلاگ رو عوض کردم ، لازم بود به خاطر خیلی مسائل
بسمه تعالی
یه روز یکی از دوستانم اومد پیشم و
ازم پرسید : تو بلدی ببافی ؟
گفتم : آره
به وجد آمد و پرسید : چند وقته که می بافی ؟
به دیوار رو به رویم زل زدم و آرام گفتم : به سال ها پیش برمی گردد ، قدیم ها بافته بودم و به دلایلی رهایش کرده بودم و حالا دارم دوباره می بافم .
با حالت کنجکاوی فراوان که سعی می کرد بروزش ندهد پرسید : حالا چی بود اینی که می گی قدیم ها بافته بودی ؟
سکوت بینمان حکمفرما شد اما نگاه پرسشگرش را از روی صورتم برنمی داشت .
خیلی خونسرد پاسخ دادم : پیله ی تنهایی ام ...
هاج و واج مرا نگاه می کرد ...
خنده ام گرفت ، خنده ای تلخ تر از هزار خنده ... خنده ای که با آن از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم ...
ادامه دادم : مدت ها بود که پیله ی تنهایی ام را که خودم بافته بودم را رها کرده بودم و حالا احساس می کنم دوباره بهش نیاز دارم و حالا که کمی بزرگتر شده ام دیگر آن پیله برایم تنگ شده است و حال دارم دوباره یک پیله ی جدید می بافم ....
سکوت کرد ... سکوت کردم ... بلند شد که برود ، گفتم کجا ؟
گفت : گاهی رفتن بهتر از ماندن است ...
گفتم : همانند سکوت که یه وقت هایی بالاتر از فریاد است ؟
گفت : کاش سکوت می کردی ...
گفتم : نگاه پرسشگر تو این اجازه را به من نداد ...
دیگر چیزی نگفت ، سرش را پایین انداخت و رفت
و من در بدرقه اش آرام زیر لب گفتم : برو ، می دانستم می روی ، می دانستم ... من سالیان درازی است که به تنهایی عادت کرده ام ، شاید به اندازه ی تمام عمرم ...
بسمه تعالی
من نمیخواستم غمگینی درونم را نشان دهم
اما ﺍﻣـــــﺎﻥ از این ﭼﺸـــــــم هــــا،
از این ﭼﺸـــــــم هــای ﺩﻫــﻦ ﻟـــﻖ
بسمه تعالی
می دانی وقتی می خوابم و بعد که بیدار می شوم به چی پی می برم ... تازه می فهمم چقدر افکارم پریشان است و حواسم به جاهای مختلفی پرت است ...
این قدر خواب های مختلف از اتفاقات روز یا چیزهایی که بهش فکر می کنم یا منتظرم اتفاق بیفتند می بینم که شاید آخر شب یادم بیفته که عه دیشب چنین خوابی هم علاوه بر بقیه خواب ها دیدم ...
از روسری سفید در شهادت پوشیدن ، از پرسیدن بابا از من که نمی خوای لباس مشکیت را دربیاری ، از صحبت سمیه با من ، صحبت کردن با الهام و خیلی چیزهای دیگر که الان ! در خاطرم نیست ....
امروز هم بعد از نماز صبح که خوابیدم یه آن صدای مادرم رو شنیدم که گفت خیلی گرمه دام خفه می شم بخاری رو خاموش کن و من هم پاشدم خاموش کردم و خوابیدم و صبح که بیدار شدم شکایت والدین از من که خیلی سردمون بود چرا بخاری رو خاموش کردی .... !!!
امیدی به بهبودی هست آیا .....