بسمه تعالی
ﯾﻪ ﺷﺒﺎﯾﻰ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ
ﻭﻗﺘﻰ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮ ﻭﺭﻕ ﻣﯿﺰﻧﻰ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﻰ ﻣﯿﺮﺳﻰ
ﻛﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻰ ﺗﻘﺪﯾﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ ﯾﺎ ﺗﻘﺼﯿﺮﺕ ...
ﺑﻪ ﺍﺩﻣﺎﯾﻰ ﻣﯿﺮﺳﻰ ﻛﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻰ ﺩﺭﺩﻥ ﯾﺎ ﻫﻤﺪﺭﺩ ...
ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﻰ ﻣﯿﺮﺳﻰ ﻛﻪ ﻫﻀﻤﺶ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻝ ﻛﻮﭼﯿﻜﺖ ﺳﺨﺘﻪ
ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﺍﯾﻰ ﻣﯿﺮﺳﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﺖ ﺑﺰﺭﮔﻪ ...
ﺑﻪ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻰ ﻛﻪ ﺗﻮﻫﻢ ﺷﺪ ...
ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﻰ ﻛﻪ ﮔﺬﺷﺖ ....
ﺑﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﻰ ﻛﻪ ﺣﻘﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﺪ ﺗﻮﻗﻊ ...
ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻧﻤﻚ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﻏﺸﺘﻪ ﺷﺪ .....
ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺳﻰ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻣﻰ ﻧﺎﻣﻨﺪ ...
ﻭ ﺩﺳﺖ ﺁﺧﺮ ﺩﻧﯿﺎﯾﻰ ﻛﻪ ﺑﻬﺖ ﭘﺸﺖ ﻛﺮﺩﻩ ......
ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻧﺘﻬﺎﻯ ﺩﻓﺘﺮ ، ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﻤﺎﻧﻰ ....
ﻭ ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﻰ ﻛﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﭘﺸﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺰﻧﺪ ...
ﻭ ﺳﻜﻮﺕ ﻫﻢ ﺩﻭﺍﻯ ﺩﺭﺩﺵ ﻧﯿﺴﺖ ...
اما ....
اما چاره ای جز سکوت نیست ...
خدا جونم در همه حال شکرت ... 😘
بسمه تعالی
نگاه کن
من همون دختریم
که از تاریکی
فراری بود ...
همون که در شب حتما
می بایست یک برقی
روشن می کرد
.
ولی به حال این روزهایم بنگر !
خودم در اتاقم را می بندم
و برق اتاق را هم خاموش می کنم ...
و به سوی تاریکی می گریزم ...
دختر از تاریکی فراری
دارد در تاریکی غرق می شود
تماشا کن
شاید تماشایی باشد ...
بسمه تعالی
چرا همیشه گفته میشود سکوت نشانه ی رضایت است؟
چرا نمی گویند : نشانه ی دردیست عظیم ، که لب ها را به هم دوخته است؟
چرا نمی گویند : نشانه ی ناتوانی گفتار ، از بیان سنگینی رفتار افراد است؟
چرا نمی گویند : نشانه ی دلی شکسته است که نمیخواهد با باز شدن لب ها از همدیگر ، صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه شوند؟
پس سکوت همیشه نشانه ی رضایت نیست؛ "سکوت سرشار از ناگفتنی هاست".
گاهی" سکوت " علامت رضایت نیست !!!!
شـایـد کــسی دارد خفـه می شـود پـشت سنگینی یـک بـغـض !!!
بسمه تعالی
شب ها وقت اذان مغرب
پخش زنده از حرم
امیرالمومنین امام علی علیه السلام
از شبکه 3
و آهِ حسرت و فراق
و اشک های بی اختیارِ
روان شده بر روی گونه ها
از من ....
و مادر که از راه می رسد
اشک ها در زیر آب وضو
پنهان می شوند ...
اشک نوشت : خدا می دونه زندگیم بسته به نام حیدره....
یک وقت هایی
دلت میخواهد
خدا
فقط برای چند دقیقه
نه فقط چند لحظه
آن فرقانی که
حق و باطل را با آن
از هم تشخیص میدهند
را به تو قرض بدهد
+گاهی التماسش میکنی که از سردرگمی بین حق و باطل نجاتت بدهد
گاهی تازه میفهمی
معنای سردرگمی را ...
پ.ن: ۷ اردیبهشت ۹۴....
بسمه تعالی
امروز که در خانه ات را باز دیدم
دلم باز هوای آن روز ها را کرد که وقتی از بیرون به خانه می آمدم
اول می آمدم پیش تو و حضورم رو اعلام می کردم
و وقتی می دیدم کسی پیشت هست
خیالم راحت می شد و
باز به پیله ی تنهاییم می گریختم
دلم می خواست بودی و باز هم مهمان خانه ات می شدم
و تو را با نگاه مهربانت نظاره می کردم که منتظر آمدن من بودی ...
آه که چه زود گذشت ، هنوز باورش سخت است
هفته ی بعد سه سال نبودنت ، کامل می شود ...
و من هنوز خاطرات رفتنت را فراموش نکرده ام....
هنوز هم وقتی به جمکران می روم
چشمان پر ز حسرتت جلوی دیدگانم رژه می رود
که چه با حسرت می گفتی برای سلامتی ات دعا کنم
تا تو هم بتوانی هفته ای با من همراه شوی...
راستی ببخش مرا ، ببخش که هرچه اطرافیان بهم گفتن
روز آخری که کنارت بودم جلوی دیدگانت گریه نکنم
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم ...
بسمه تعالی
هنوز هم مثل قبل یا مثل همیشه
غربتت را که در تئاتر به نمایش گذاشتن ...
دعا برای رسیدنت مرگت ...
خوشحالی کودک از شنیدن شهادتت ...
مانند کابوسی فراموش نشدنی در ذهنم مرور می شود ....😭
بخش مادر ببخش ....
ببخش که روز میلادت هم
در دلم روضه ی آن کوچه و غربتتان
برپا می شود
و در میان دست زدن در جشن میلادت
اشک هایم هم روان است ....
ببخش مادر ...