بسمه تعالی
دلم خیلی براش تنگ شده ، برای مهربونی هاش ، برای دفاع کردنش از من ، برای اینکه اذیتش کنم و قربون صدقه اش برم آخه خیلی بدش می اومد وقتی بهش می گفتم قربونت برم دعوام می کرد و می گفت من سنم بالاست و تو جوونی یعنی چی که می گی قربون من بری ... منم هروقت می خواستم حرصش رو دربیارم قربون صدقه اش می رفتم و فرار می کردم
هنوز نگاه پر از حسرتش جلوی چشمم هست وقتی می خواستم برم جمکران ... وقتی با غصه بدرقه ام می کرد و می گفت دعا کن منم حالم خوب بشه و بتونم باهات بیام ...
هنوز نگاه غم بارش جلوی چشمم هست که چه غصه ای می خورد که به خاطر مریضیش نمی تونست روزه بگیره ...
هنوز حرف هایش تو یادم هست ... وقتی که به بیمارستان رفت و مجبور شد نشسته نماز بخونه از این بابت ناراحت بود و به من سفارش می کرد که حواسم باشه چند روز نشسته نماز خونده تا وقتی حالش خوب شد همه رو دوباره ایستاده به جا بیاره اما نمی دونست که دیگه مجبوره تا آخر عمرش نشسته نماز بخونه
مامانی ! هنوز یادم هست وقتی می دیدی که به حجابم حساس هستم چقدر دلت می خواست چادری هم بشم و همش می گفتی تو که این قدر رو حجابت حساسی چقدر خوب می شد که چادر هم سر می کردی که دیگه این عالی می شد ... و چقدر خوشحالم که تا وقتی بودی من چادری شدم و به آرزوت رسیدی و نوه ات را چادری دیدی ...
مامانی خیالت راحت هنوز خاطراتت بریم زنده است و غصه و دلتنگی نبودت و جای خالیت در دلم مونده اما منو که می شناسی عادتم هست که خودم رو به بی خیالی بزنم و اجازه ندم اطرافیانم از غصه هایم بویی ببرند ...
خیلی دوستت دارم اما نمی دانم حالا که از دنیا رفته ای و اونجا از خطاهای من آگاهی یافتی هنوز هم دوستم داری و برام دعا می کنی یا ...