حال خرابم!
بسمه تعالی
امروز اوضاعم خیلی خراب بود فقط دلم گریه می خواست ... بچه ها بهم می گفتند چی شده و من لبخند می زدم لبخندی سخت تر از گریه ... لبخندی با چشمان پر از اشک ... لبخندی پر از فریاد ... لبخند می زدم و دیگر قادر به حرف زدن نبودم چون اگه یه کلمه می خواستم چیزی بگم دیگه نمی تونستم خودم رو نگه دارم و همون جا می زدم زیر گریه و همه رو حسابی نگران می کردم ... فقط تونستم یه پیام بدم به زهرا که اونجا بود :
این روزها زیاد بگو سلام بر علی (ع) چون این روزها تو مدینه سلامش بی جوابه ...
رفتم و یادم رفت بهش بگم گوشیت رو نگاه کن و اومدم بیرون و با اجازه ای که از مامانم گرفتم راهی سیده ملک خاتون شدم و دوستان ازم پرسیدن کجا ولی چیزی نگفتم و گفتم تو نفیس کار دارم ، فاطمه که دیگه حرصش دراومده بود ... کمی که ازشون فاصله گرفتم یادم افتاد و برگشتم رو به فاطمه گفتم به زهرا بگو گوشیش رو نگاه کنه فاطمه هم سریع برگشت تو حسینیه ، خنده رو لبهام اومد آخه اخلاقش رو می دونم با خودم گفتم الان به زهرا می گه زود ببین چی گفته و دوباره با خودم گفتم الانه که اونا درباره من حرف بزنند و دیگه بی خیال شدم و راهی سیده ملک خاتون ... فقط کنار ضریح ایستادم و مداحی هم تو گوشم و گریه کردم ... یاد جمکران سه شنبه ام افتادم که با حسرت تو راه گریه می کردم و رو شیشه ی بخار گرفته اتوبوس می نوشتم "مادرم زهرا" ....
بعد هم رفتم کنار قبور شهدا و گریه کردم و بعد برای نماز راهی مسجد شدم
و دیگه تو مسجد به بعد کمی حالم بهتر شد و تو مسجد از زهرا پرسیدم چی درباره من گفتید و لو نداد و فقط گفت فاطمه پرید رو گوشیم ... گفتم که می شناسمش ...
خدایا شکر