دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

چه دردیست برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن ....



اینجا متروکه ای از قلب من است
چیزی دستگیرت نمی شود
پس وقتت را اینجا تلف نکن
و برو ....


و لطفا این وبلاگ را دنبال نکنید

پیام های کوتاه
  • ۲۵ آذر ۹۲ , ۱۳:۱۱
    من !
آخرین مطالب

بسمه تعالی 

امروز مراسم ختم انعام دعوت بودم

قصد شرکت داشتم اما تنبلیم می اومد که سوره انعام بخونم 😐 و با خودم می گفتم میرم اونجا اما دعاها و قرآن های خودم رو می خونم 😐

مخصوصا که بچه هام حواسم رو از قرآن پرت می کنند و بیشتر کلافه میشم .... ( توجیه هام برای تنبلی 🙄 )

با این افکار با بچه هام راهی مراسم ختم انعام شدم ...

اما اونجا با یاری خدا یک دفعه ای پا گذاشتم روی تنبلیم

و با جمع سوره انعام رو خوندم و اگه وسطش با بچه هام حرفی هم زدم به خودم سخت نگرفتم که از اول آیه دوباره بخونم و از جمع عقب بمونم و کلافه بشم ...

و از اون موقع تا الان حس خوبی دارم که پا روی تنبلیم گذاشتم و با جمع سوره انعام رو خوندم ☺️❤️

خداجونم شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۱:۰۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی

بعد از مدت ها (شاید بیش از یکی دو سال) دوباره اومدم 

و همه ی مطالب هام رو خوندم...

خیلی از پست ها رو پاک کرده بودم و با اینکه خودم رو درک می کنم که نمی خواستم و نمی خواهم کسی از متن هایی که نوشتم و پاک کردم مطلع بشه اما چون الان خودم هم بهشون دسترسی ندارم ناراحتم که پاکشون کردم خخخخخ

با خوندن مطالبی هم که مونده بود ، حال و روز اون ایام برام زنده تر شد و انگار دوباره مملوس تر حسشون کردم

به بعضی از مطالب هم خیلی توجه نکردم چون یادآوریش اذیتم می کرد و سریع ازشون رد شدم

بعضی از مطالب رو هم انگار کمی یادم رفته بود که چرا داغون بودم

که امشب بازم حال آشفته ی درونیم که باز هم با خنده ی ظاهری پنهانشون کردم و یاد دل نوشته هایم در اینجا که افتادم ، حال داغون اون ایام رو برام مجسم کرد و یادم آمد حس و حال داغون اون ایامم را و فهمیدم چون خیلیییی با نوشتن فاصله گرفتم ، دیگه یادم رفته بود حال آشفته ی درونیم رو داغون می نوشتم وگرنه که گهگداری این حال هنوز هم بهم سر می زند و به کل رهایم نکرده خخخخخ

اما باز هم شکر خدا احساس می کنم نسبت به قبل اوضاع حال درونم بهتر از ایام قبل هست ... الله و اعلم .... الحمدلله رب العالمین کثیرا علی کل حال ❤️

و  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۵۲
بنده ی خدا

بسمه تعالی

چقدر این متن به حال این روزهام می خوره ...

 

 

مدت هاست که دیدم را تغییر داده‌ام

و دیگر از جنبه عاطفی به مسائل نگاه نمی کنم؛ 

در پرده اول

 شاید بعدا اشکم در بیاید.

شاید بعدا حسرت بخورم 

که چرا مهربانی بیشتری به خرج ندادم. 

اما داستان همان است. 

حالا کمی دنیای سنگ ها را می شناسم. 

می گویم کمی، چون هنوز سنگ و سخت و سفت نشده ام

و گمان می کنم تا سنگ شدن، 

راه درازی در پیش است. البته، 

در مسیر سنگ شدن گام بر نمی دارم. 

اما وقتی در حال پیش‌روی هستی،

باید داستان های زیادی را بشنوی 

و آزمون و خطا داشته باشی.

در این آزمون ها فهمیدم که باید کمی سنگ و سرد بود

و اگر دائما آتش باشی، خواهی سوخت.

گرمایت شاید کمی انرژی بخش باشد، 

اما نمی توان تا ابد آتش ماند.

همانطور که نمی توان تا ابد سنگ بود

یا مثل آنان رفتار کرد. حالا فکر می کنم

یک تاس شده ام. یک رویم سنگ است. 

یک رویم آتش. هربار به سنگ ها نگاه می کنم 

حس می کنم درون‌شان یک آدم می بینم.

آدمی که تلاش کرد بخش آتشین وجودش خاموش نشود، 

تبدیل به سنگ نشود، اما پیروز نشد. 

امیدوارم شناختم از دنیای سنگ ها

به همین‌جا محدود شود. 

من استعداد سنگ شدن را ندارم. می دانم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۵۴
بنده ی خدا

بسمه تعالی

متنش قشنگ بود :

- منو بغل کن .

ازم نپرس چیشده ، چه اتفاقی افتاده . 

بغلم کن . 

سعی نکن حرفای تو مغزمو بخونی چون خیلی پراکندن . .

اونقدر ک خودمم نمیفهمم چی‌ان . 

فقط بغلم کن . 

شاید گریه راه حل خوبی بود :)))!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۲ ، ۲۰:۰۳
بنده ی خدا

بسمه تعالی

 

وقتی بچه ها خوابن

هم دلم می خواد منم بخوابم

هم دلم می خواد به کارهام برسم

چه تناقضی در دل حاکم است ! 💔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۲ ، ۱۵:۲۳
بنده ی خدا

بسمه تعالی

چقدر این عکس ها حرف دل من است

برای آنانکه که مرا نادان می دانند 

برای اعتقادها و علایق مذهبی ام ....

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۱
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

 

قبل از اینکه 

"حسینم" رو باردار بشم

رفتم پیش دوستم

که به قول ما

دکتر طب اسلامیه

تنها کسی بود تو اطرافیانم

که وقتی به چشمان و زبانم نگاه کرد

گفت : 

"برعکس چهره ات که همش می خندی 

و هر و کر می کنی

درونت داغونه و

همه چی رو میریزی تو خودت" 🙃 

 

اولش گفت ببین تو مُردی 

فقط داغی نمی فهمی و خندیدیم

بعد دونه دونه بهم گفت 

این حالو داری و اون مرض رو داری و .... 

آخرش گفتم بذار من برم قبرستون 😂

و کلی خندیدیم 

 

ولی در کل خوب فهمید که 

روی خندانم کجا

و درون داغونم کجا ....

و به یاد ندارم کسی جز اون

تو کل عمرم با نگاه به چشمانم

فهمیده باشه غم پنهان شده درون آن را ....

و خدا را شکر که فقط تشخیص داد

غم را و نفهمید

رازهای خفته در این دل را ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۱ ، ۰۷:۲۵
بنده ی خدا

گاهی و شاید خیلی وقت ها

مثل امشب 

دل مرگ می خواهد 

اما در اصل شهادت

شهادتی که خدا حاجتم را بدهد

و با مرگم اطرافیانم کمی به خود بیایند

چشمشان باز شود

بفهمند راه را اشتباه رفته اند

بفهمند آنها هستند که مسیرشان اشتباه است

اما همیشه مسیر مرا اشتباهی دیدند

دلم می خواهد بفهمند

اما دیگر من نباشم

و پشیمان بشوند از اینکه

همش با حرف ها و بی احترامی به اعتقادهایم

دلم را شکستن

خردم کردن

مرا هر دفعه بیشتر

به سراغ پیله ی تنهایی خویش راهی کردن

دلم می خواهد حسرت بخورند 

که کاش می ذاشتیم 

او هم حرف بزند

از اعتقادش دفاع کند

نه اینکه با عصبانیت و جبهه گیری

او را همیشه مجبور به سکوت کردیم ...

دلم رفتن می خواهد

اما ...

فقط پسر قشنگم که الان در بغلم 

با آرامش خوابیده 

و هروقت چیزی می خواد

به زبون بچگانه اش "ماما" می گوید

و دل من سرشار از عشق می کند

و جنینی که در شکم دارم

به قول قدیمی ها 

دست و پایم را برای التماس به خدا

برای زودتر برآورده شدن حاجتم بسته اند...

حتی گاهی دلم می خواهد 

با این دو پاره ی تنم 

از این دنیا بروم

تا نگران این دو نباشم که بی مادر بخواهند بزرگ شوند ... 

 

خدایا می دانی نیتم ناشکری نیست

فقط مثل خیلی از وقت ها

دلم از عزیزانم ! شکسته و گرفته

فقط به خاطر بی احترامی به اعتقادهایم

که همیشه خود را عقل کل می دانند....

و مرا نادان .... 

 

و تو را شکر می گویم 

برای همه ی نعمت هایت

و یکی از این نعمت ها

خانواده ی همسرم هست

که اعتقادهایمان با هم در یک سو هست

و از در کنارشان بودن عذاب نمی کشم

و مهربان هستن و 

دوستشان دارم

و باز هم شکرت

برای همسری مهربان و خوب داشتن

برای دو فرزندی که به ما عطا کردی

و با اینکه لیاقتش را ندارم

بهم اجازه دادی مادر باشم ...

ممنونم خداجونم 

 

و ازت می خوام

همه ی اونایی که آرزو دارن 

مادر شوند را

زودتر به آرزویشان برسانی

الحمدلله رب العالمین 

اللهم عجل لولیک الفرج 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۱ ، ۲۲:۴۶
بنده ی خدا

انتقام گرفتن !

از علی ... شیر خدا ...

انتقام تمام شمشیرهایی  که برای خدا زد را گرفتن ...

آن زمان که از دم مسجد تا خانه

که فاصله اش اندک بود

چندین بار به زمین افتاد ...........😭

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۰:۵۶
بنده ی خدا

بسمه تعالی

میلاد حضرت زینب (س) و شروع فاطمیه .......

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۱۸:۵۳
بنده ی خدا