دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

می نویسم از آنچه بر دلم می گذرد

دل نوشته

چه دردیست برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن ....



اینجا متروکه ای از قلب من است
چیزی دستگیرت نمی شود
پس وقتت را اینجا تلف نکن
و برو ....


و لطفا این وبلاگ را دنبال نکنید

پیام های کوتاه
  • ۲۵ آذر ۹۲ , ۱۳:۱۱
    من !
بایگانی
آخرین مطالب

بسمه تعالی 

 

چقدر قشنگ بود این بخش از رمانی که می خونمش ....

 

با گریه سر تکون دادم و گفتم:

همیشه دونستن چیزی، با قبول کردنش فرق داره ـ..

من میدونم یا شایدم بقیه رو گول میزدم که میدونم

اما هنوز نور تو قلبم روشن بود...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۴۴
بنده ی خدا

بسمه تعالی

 

به یاد ندارم پرچم حرم حضرت عباس را در مراسمی برای تبرک 

برایمان آورده باشند ...

دیروز خونه معصومه پرچم حرم آقا را آوردن

حس خوب و نابی بود ... پر از آرامش وقتی زیر پرچم بودم ...

خوشحالم که بر تنبلی به خواست خدا غلبه کردم 

و خودم را به مجلس عزای اباعبدالله الحسین (علیه السلام) رساندم ...

 

الحمدلله رب العالمین کثیرا علی کل حال ❤️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۴:۰۴
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

 

سوار ماشین در خیابان ها دور می زنیم...

می گوید آخه دوماه مشکی پوشیدن زیاده ...

حداقل تا هفت امام بسه ...

پرچم های سیاه خیابان ها را نشانش میدهم و میگویم

نگاه کن پرچم همه خیابان ها مشکی است 

تا آخر ماه صفر ...

من نامم اشرف مخلوقات است 

یعنی از خیابان ها کمتر و پست ترم 

که بخوام سریع لباس عزای امام حسینم رو از تنم دربیارم ....؟؟؟

اشک در چشمانم حلقه می زند و 

او سکوت می کند و به جاده ی رو به رویش زل می زند ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۴:۰۱
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

 

یا حضرت زینب ...

ببخش بانو جان 

ببخش که مصیبت و درد و اسیری شما تازه شروع شده 

اما من فردای عاشورا روز استراحتم شده 😔

برای همه ی سال ها و برای امسال ببخش

مخصوصا امسال به خاطر بچه های کوچکم و باردار بودنم و طفل درون شکمم .....

شرمسار هستم بانو جانم .....😭😔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۴ ، ۰۱:۵۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی 

امروز مراسم ختم انعام دعوت بودم

قصد شرکت داشتم اما تنبلیم می اومد که سوره انعام بخونم 😐 و با خودم می گفتم میرم اونجا اما دعاها و قرآن های خودم رو می خونم 😐

مخصوصا که بچه هام حواسم رو از قرآن پرت می کنند و بیشتر کلافه میشم .... ( توجیه هام برای تنبلی 🙄 )

با این افکار با بچه هام راهی مراسم ختم انعام شدم ...

اما اونجا با یاری خدا یک دفعه ای پا گذاشتم روی تنبلیم

و با جمع سوره انعام رو خوندم و اگه وسطش با بچه هام حرفی هم زدم به خودم سخت نگرفتم که از اول آیه دوباره بخونم و از جمع عقب بمونم و کلافه بشم ...

و از اون موقع تا الان حس خوبی دارم که پا روی تنبلیم گذاشتم و با جمع سوره انعام رو خوندم ☺️❤️

خداجونم شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۱:۰۵
بنده ی خدا

بسمه تعالی

بعد از مدت ها (شاید بیش از یکی دو سال) دوباره اومدم 

و همه ی مطالب هام رو خوندم...

خیلی از پست ها رو پاک کرده بودم و با اینکه خودم رو درک می کنم که نمی خواستم و نمی خواهم کسی از متن هایی که نوشتم و پاک کردم مطلع بشه اما چون الان خودم هم بهشون دسترسی ندارم ناراحتم که پاکشون کردم خخخخخ

با خوندن مطالبی هم که مونده بود ، حال و روز اون ایام برام زنده تر شد و انگار دوباره مملوس تر حسشون کردم

به بعضی از مطالب هم خیلی توجه نکردم چون یادآوریش اذیتم می کرد و سریع ازشون رد شدم

بعضی از مطالب رو هم انگار کمی یادم رفته بود که چرا داغون بودم

که امشب بازم حال آشفته ی درونیم که باز هم با خنده ی ظاهری پنهانشون کردم و یاد دل نوشته هایم در اینجا که افتادم ، حال داغون اون ایام رو برام مجسم کرد و یادم آمد حس و حال داغون اون ایامم را و فهمیدم چون خیلیییی با نوشتن فاصله گرفتم ، دیگه یادم رفته بود حال آشفته ی درونیم رو داغون می نوشتم وگرنه که گهگداری این حال هنوز هم بهم سر می زند و به کل رهایم نکرده خخخخخ

اما باز هم شکر خدا احساس می کنم نسبت به قبل اوضاع حال درونم بهتر از ایام قبل هست ... الله و اعلم .... الحمدلله رب العالمین کثیرا علی کل حال ❤️

و  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۵۲
بنده ی خدا

بسمه تعالی

چقدر این متن به حال این روزهام می خوره ...

 

 

مدت هاست که دیدم را تغییر داده‌ام

و دیگر از جنبه عاطفی به مسائل نگاه نمی کنم؛ 

در پرده اول

 شاید بعدا اشکم در بیاید.

شاید بعدا حسرت بخورم 

که چرا مهربانی بیشتری به خرج ندادم. 

اما داستان همان است. 

حالا کمی دنیای سنگ ها را می شناسم. 

می گویم کمی، چون هنوز سنگ و سخت و سفت نشده ام

و گمان می کنم تا سنگ شدن، 

راه درازی در پیش است. البته، 

در مسیر سنگ شدن گام بر نمی دارم. 

اما وقتی در حال پیش‌روی هستی،

باید داستان های زیادی را بشنوی 

و آزمون و خطا داشته باشی.

در این آزمون ها فهمیدم که باید کمی سنگ و سرد بود

و اگر دائما آتش باشی، خواهی سوخت.

گرمایت شاید کمی انرژی بخش باشد، 

اما نمی توان تا ابد آتش ماند.

همانطور که نمی توان تا ابد سنگ بود

یا مثل آنان رفتار کرد. حالا فکر می کنم

یک تاس شده ام. یک رویم سنگ است. 

یک رویم آتش. هربار به سنگ ها نگاه می کنم 

حس می کنم درون‌شان یک آدم می بینم.

آدمی که تلاش کرد بخش آتشین وجودش خاموش نشود، 

تبدیل به سنگ نشود، اما پیروز نشد. 

امیدوارم شناختم از دنیای سنگ ها

به همین‌جا محدود شود. 

من استعداد سنگ شدن را ندارم. می دانم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۵۴
بنده ی خدا

بسمه تعالی

متنش قشنگ بود :

- منو بغل کن .

ازم نپرس چیشده ، چه اتفاقی افتاده . 

بغلم کن . 

سعی نکن حرفای تو مغزمو بخونی چون خیلی پراکندن . .

اونقدر ک خودمم نمیفهمم چی‌ان . 

فقط بغلم کن . 

شاید گریه راه حل خوبی بود :)))!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۲ ، ۲۰:۰۳
بنده ی خدا

بسمه تعالی

 

وقتی بچه ها خوابن

هم دلم می خواد منم بخوابم

هم دلم می خواد به کارهام برسم

چه تناقضی در دل حاکم است ! 💔

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۲ ، ۱۵:۲۳
بنده ی خدا

بسمه تعالی

چقدر این عکس ها حرف دل من است

برای آنانکه که مرا نادان می دانند 

برای اعتقادها و علایق مذهبی ام ....

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۵۱
بنده ی خدا